بی توجه به نگاه متعجب آرتان خودشو به زور به در آسانسور رسوند. آرتان به سرعت از ماشین پیاده شد و راه افتاد دنبالش همین که ترسا رفت توی آسانسور و در رو بست آرتان در رو باز کرد و خودشو انداخت توی آسانسور ... اتاقک از جا کنده شد و آرتان با خشم گفت:
- چی گفتی؟!
ترسا سرشو به نگاه کردن به عددهای طبقه ها گرم کرد و گفت:
- هیچی ... نشنیده بگیر ...
دو ... سه ...
- ترسا! وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن! حرف می زنی کامل بزن! ناراحتی علتش رو بگو! دِ یه کلمه بگو جرم من چیه که باید این رفتار رو ازت ببینم؟!! به فکر من نیستی، باشه! چرا به فکر آترین نیستی؟
شش ... هفت ...
- پای اونو وسط نکش ...
- می کشم چون چه بخوای چه نخوای اون وسط ماجراست! آترین قلب زندگی من و توئه! دیگه من و تو مهم نیستیم، مهم اونه! می فهمی اینو؟
نه ... ده ...
- من می فهمم، اما گویا تو نه می فهمی، نه برات مهمه! این تویی که فقط به فکر خودتی!
آرتان با یه دست چونه ترسا رو مشت کرد و گفت:
- کی گفته من به فکر خودمم؟! من چی کار کردم که اینطور با بی رحمی در موردم قضاوت می کنی؟ من که همیشه همه فکرم توی بودی و آترین! کی غیر از این رفتار کردم؟!
سیزده ... چهارده ...
ترسا داشت شل می شد که همه چیو بگه! اما نه ، نمی تونست، الان هم که می خواست بگه نمی تونست! لعنتی، دهنش دوخته شده بود!! کاش می تونست دهن باز کنه و بگه، هر چی رو که داشت روحش رو آزار می داد رو بگه! کاش می تونست! فشار دست آرتان بیشتر شد و گفت:
- ترسا با توام! چرا حرف نمی زنی؟ روزه سکوت گرفتی؟!! من می دونم تو یه چیزیته! اما چته؟!! خوب چته؟!!
صدای ضبط شده بلند شد:
- طبقه بیستم ...
ترسا دست آرتان رو هل داد و به سختی خودش رو از آسانسور بیرون کشید، آرتان که تلاشش رو دید از پشت کشیدش توی بغلش، ترسا دست و پا زد و گفت:
- خودم می تونم!
آرتان بی توجه به تقلای اون به سمت در رفت، جلوی در کمی پای چپش رو بالا آورد، به کمک اون ترسا رو نگه داشت و کلید رو از توی جیب سوئی شرتش بیرون کشید. در رو باز کرد و رفت تو ... ترسا نالید:
- آترین شب می ره خونه بابام، من نمی خواستم بیام اینجا، بچه ام ...
آرتان همینطور که می رفت سمت اتاق خوابشون، پرید وسط حرفش و گفت:
- آتوسا می یارتش همین جا! شما نگران گندی که زدی نباش.
بعد با حرص ادامه داد:
- ببین چی کار کردی! حالا من باید تا مدت ها نگاه پر از کنایه این و اونو تحمل کنم! اگه مشکلی تو این خونه به وجود می یاد تو همین خونه است ترسا! کی می خوای اینو بفهمی؟ بدم می یاد که این و اون پشت سرمون حرف بزنن.
ترسا رو گذاشت رو تخت خوابشون و گفت:
- بار آخرت بود!
ترسا پوزخندی زد و گفت:
- دیر یا زود همه می فهمن این خونه داره خراب می شه ...
هنوز حرف کامل از دهنش خارج نشده بود که صدای فریاد آرتان مو به تنش راست کرد:
- بس کن دیگه!!! هر چی هیچی نمی گم هی داری بدتر میکنی. تمومش می کنی یا نه؟! اگه دردی داری بگو چیه تا رفعش کنیم. اگه هم می خوای سکوت کنی، بکن! دیگه لازم نیست هی حرف چرت بزنی.
ترسا سعی کرد قوی باشه، آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- ببین آرتان! در این مورد بهت اجازه نمی دم زور بگی ... زندگی خودمه!
آرتان شال رو از روی سرش کشید و در حالی که توی مشتش فشارش می داد گفت:
- زندگی خودته که آتیشش بزنی؟!! آره؟!! اجازه بدم تیشه بزنی به ریشه زندگی هر دومون؟ تمومش می کنی! این حرف همین لحظه همین جا تموم می شه. دیگه حرف در این مورد بزنی کوتاه نمی یام جلوت.
اینو گفت و با خشم در حالی که پاشو روی زمین می کوبید از اتاق خارج شد. ترسا خودشو انداخت روی بالشش و هق هق از سر گرفت. این چه مصیبتی بود؟! آخه این چه بدبختی بود که گلوی زندگیشو گرفت و قصد جونشو کرد؟ مگه چه بدی کرده بود؟ کجا ظلم کرده بود؟ کی دل شکسته بود؟ تاوان چیو داشت پس می داد؟ صدای زنگ اس ام اسش بلند شد ولی توجهی نکرد و توی همون حالت اینقدر اشک ریخت و خاطراتشو برای پیدا کردن یه دلیل بابت نابودی الان زندگیش زیر و رو کرد که خوابش برد و دیگه نفهمید که آرتان با چه زجری اون شب رو به صبح رسوند ...
***
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:اره عزیزم
پاسخ:بزن کفش
پاسخ:مرسی گلم
پاسخ:امین
پاسخ:دارم توی این تبلیغات کیلیکی که درامدم داره میگردم شاید ی فرجی بشه